تنهایی

بلند می شوی هر صبح خسته تر از هر شب
در این اندیشه که آیا این زندگی پر تب،
همان است که برایش به دنیا آمدستی.
و من خوب می دانم که تو با وجود تمام
همچو من، به آرزویی هنوز چشم بسته ای،
و من خوب می دانم که تو هستی،
پس من چرا همچنان
اینچنین احساس تنهایی می کنم؟

پس آمدستم و با فریاد بی صدای تو
هم خوانی می کنم،
منم من که باید زندگی را کارگردانی بکنم،
کارگردانی می کنم.
و تو شاید بهتر باشد که هم خوانی کنی با من،
که شاید امشب
آخرین شب هم خوانی مان باشد.

تو آمدستی!
نه! امشب تمارض به شادی نمی کنم!
کاری نمی کنم، زندگی را کارگردانی نمی کنم!
امشب تو آمدستی!
تمام آنچه می خواهم بر آغوشم نشسته است!
نه! امشب هیچ کاری دگر نمی کنم.
امشب احساس می کنم که بهترینم.
به دنیا فخر می فروشم گران گران.

و تو چه نیامده رفتی.

بلند می شوم هر صبح خسته تر از هر شب
در این اندیشه که آیا این زندگی پر تب،
همان است که برایش به دنیا آمدستم.
دیگر تمارض به شادی نمی کنم.
کاری نمی کنم، زندگی را کارگردانی نمی کنم!
نه! هیچ کاری دگر نمی کنم.
دیگر احساس می کنم که بدترینم.
خم شکستم را به سیرک می فروشم ارزان ارزان.

و تو که در آنجا نشسته ای پی لبخندی،
بلند می شوی هر صبح خسته تر از هر شب
در این اندیشه که آیا این زندگی پر تب،
همان است که برایش به دنیا آمدستی.
و من می دانم که با وجود تمام
به آرزویی هنوز چشم بسته ای و پیش می روی،
و من می دانم که تو هستی،
پس من چرا همچنان
اینچنین احساس تنهایی می کنم؟

– بازگشت به برزخ