دلگیر

خوشنویسی از مسعود

 

دلگیرم از خود آن زمان که از نهاد ساده ام
احمقیتی تراوش می کند
که بی جهت دلگیرت می کنم.

دلگیرم از خود که خوب می دانم خوب تو را می فهمم
اما نا خود آگاه یک دنده ام
احمقیتی تراوش می کند
که بی جهت دلگیرت می کنم.

دلگیرم از خود که خوب می دانم چه سخن برانم
اما آنچه از زبان همی رانده ام
احمقیتی تراوش می کند
که بی جهت دلگیرت می کنم.

دلگیرم از خود که خوب می دانم تو در دل بی کینه ای
اما تصویری که برایت ساخته ام
احمقیتی تراوش می کند
که بی جهت دلگیرت می کنم.

دلگیرم از خود که تو را به انتخاب وا می دارم
و جلوی چشمانت، ساده ترینی که همی گذاشته ام
احمقیتی تراوش می کند
که بی جهت دلگیرت می کنم.

اما
ای شیرینی زندگی،

مرا انتخاب کن، مرا،
مرا که از نهاد ساده ام
و از زمان، چیزهای تازه و زیبا یاد می گیرم.

مرا که تو را خوب می فهمم
و از درک روح و جسم تو
دوست داشتن ها را یاد می گیرم.

مرا که میدانم چگونه
سخن زیبا از زبان برانم
و کم کم گفتنش به تو را هم یاد می گیرم.

مرا که به تو باور دارم
و به خود که دلربا بودن را از تو یاد می گیرم.

مرا که ساده کردن را برای تو
بهر بهترین انتخاب ها هم،
روزی از این روز ها، یاد می گیرم،

و از تو چه پنهان،
آنچه فراوان داریم
همین جوانی اضافه است،
که از آن صبر کردن را یاد می گیرم.

– بازگشت به برزخ

Comments are closed.