ابدناک

ساق پایم را بر می چیدم
از حفره ای در پوستین مرداب نمناکم،
لیک از مچ به زیر کنده شدم
که ریشه زده در آن گندخاکم.

باکی نیست، در سرزمین جفا
گر خزنده شوم یک عمر.
حیرت من این نیست
که این جدایی دردناک است.
گوش و چشم و تک تک عصب های جسدم
بیگانه از این حق مهر شده روی پیشانی ام نیست
که این رنگدرد ابدناک است.
این رنگدرد ابدناک است.

مشکل این است که تو، ای امید زندگانی،
پنداری کف پایم
که از جفای زمانه
در برچسب وطن مادری کفن شد،
همچو گوشت سگ مانده در جوی آب ولرم
کزان قارچ سمی سبز و لجنی بر می آورند
بهر پادزهر آیین های زرد و نورانی،
طاعونی و یرقانی و مسری و چسبناک است.

این است که تو، ای امید زندگانی،
ندانی کف پایم، که کفن شد، کفن شد اما
هنوز خون از قلبی می چکاند و
برقی از مغزی می تکاند،
از قلبی که خون می رهاند
با ضرب که مبادا روزی سنگ باشد،
و از مغزی که،
با زیرکی،
خود می فریبد تا مبادا
بیدرنگ به فکر پریدن
از پشتبام این زندگی بیرنگ باشد.
مشکل این است که تو، ای امید زندگانی،
پنداری قلب سوخته و مغز پیچ دارم،
که در فدای زخم و زهر درد هایم و تو،
پادتن شد،
و از پندار تو از دیوانگیم،
خموش،
همچو سوسک له شده
که تازه و خام از زیر چاه تعفن برون آمده باشد،
بد رنگ و بی مصرف و گندیده و چندش ناک است.

تو
ندانی که چه بی گناه و بی دلیل
خود را محکوم به مرگم می کنی.
ندانی که چه بی بنیاد،
استخوانی شاید ستون
از پیکر بی سنگر خود را خم می کنی.
سپس از درد به خود می پیچی
و می نالی.

تو، ای امید زندگانی،
دیوانه ای.
دیوانه ای.

تو، ای امید زندگانی،
دیوانه ای.
دیوانه ای.

– بازگشت به برزخ

Comments are closed.