رفت برای همیشه

عشق. تصادف. رفت برای همیشه. دیگر تا همیشه صدای لطیفش را نمی شنوم. گریستم. راه افتادم. با پای پیاده از شهر رفتم بیرون. جاده تمام شد. نگاه کردم با چشمان پر از اشک. چمنزاری دیدم، چمنزاری چه فراخ و چه سبز. پاها یم پر از شوق دویدن شد. دندان هایم را به هم کوبیدم و هیچ نگفتم. فقط محو تماشا بودم و می دویدم. درختانی نمایان شد. درخت شکم پرست نشسته بر صندلی در آنچنان بهشتی باید مغرور می بود. گل ها آمدند. سرباز بودند. از بوی عطر دشت، پر از شیرینی خاطرات شدم. خندیدم. فریاد کشیدم: “چه آزادم امروز!”

هوا مست بود و در این راه بی برگشت، همه سر وپا، بال و پر شدم. دره ای بود بس عمیق. پریدم. سقوط آزاد را تجربه کردم اما پر کشیدم. رفتم به سمت آسمان. آسمان آبی بود. خورشید درخشان. زمین زیر پاهایم کوچک شد. گل ها چون نقطه های رنگی. نگاه می کردم به خواری شاهنشاه درختان. چیزی در ته دره با چشمانم بازی می کرد. نوری نظرم را جلب می کرد. نزدیک رفتم. شیشه عمری دیدم شکسته که رویش نوشته بود:

نام: مرتضی
ناک خانوادگی: حیدری
اسم مادر: …
اسم پدر: …
شماره شناسنامه: …

صدایی مرا به سوی خود خواند. عشقم دوباره صدایم زد.

Comments are closed.