تنها اگر بلبلان آن دشت پر از گل می دانستند
که خونین ترین انتقام گاهی
بی میوه گیست.
شب و روز، کلاغ به ظاهر شوم حقیقت
می پندارد
لبریز از انرژی سرد
که در درون انباشته است
خونخواهی کند با نبودنش،
از بلبلان که او را تنها گذاشته اند
چلچلی در قفس را با عزم خود
بر بازی زندگی مقدم دانسته اند،
اما شاید گوسفندانی بشناسند
آن احساس مرگ روزانه را هنگام آب خوردن
احساس غذای قربانی بودن و در همان حال، سیر بودن
و یک زندگی که برای دیگران می کنند
که حتما از آنان بدین زندگی لایق ترند.
و آن کلاغ به ظاهر شوم
می خواهد پرواز کند
می خواهد آواز بخواند
اما دیگر لحظه ای
می خواهد به خاک بیافتد.
خسته است.
در جسمش خاکستری است
و با تنگی نفسی می خواند.
کوفتگی اش از فرسایش روح است
روحی که گم شده است
و خود نیز نمی داند او که
پس از سال ها سکوت مرگوار
یک بار دیگر سرزنده است
چگونه این جسم روزگاری داغ را به خاک کشیده
که در بلند کردن دوباره اش
راهی جز آرزوی قار قار کردنی مرگ اندود ندارد.
فروتنی غریبیست.
زنده ماندنش
جز در غرور دست رد زدن بر کمک دوستان نه-بهتر از دشمن نیست.
غرور غریبیست
به اندازه پریدن از بالکون با پیژامه!
و خنده دار آنکه
آن مخلوقات پُر پَر و جامه
به چشمان سرخ و خشکش
انگ خودبزرگ بینی یک دزد می زنند.
و او آموخته است
دزدان کلید ساز
هر آن
از درست کاران
قدمی پیشتر
و چه بسا شاه حرف ها که می گویند
گشاینده دل هایند
و هیچ آسمان
باز نگذاشته اند
در باور حرف های معصومانه سیاه
برای طوطی-دل های مغز عسلی با بینی سربالا
که تنها با انگشت سفید مهارت در لاف زنی عشق
کش می آیند تا نوک پستان هاشان
و در باور گل های آفتاب گردان
که پیش از طلا-خورشید بازنده تلقی می شوند
و پس از آن، از خریدن متنفر
و اگر شاداب می مانند،
ناچارند
این تنفر ریشه کرده را همراه با تخم خود بکنند
و به کوره دان نمک بیاندازند
اما شاید نمی دانند که خونین ترین انتقام
گاهی
بی میوه گیست.
و سنجابانی می شناسد
که زندگی را توشه زمستان
چال کرده اند.
اینان خود کشته اند
و نه از انتقام
اینان احمق اند
و انزجار او که اینان
با تیز-دندان هایشان سنگ-دلان را
می توانند و بار دیگر می شکنند،
و آن آخرین نرمی هسته را چال می کنند.
بر انتقام وا می دارند
و بختیار، او محکوم خواهد شد در این میان.
منقار او هنگفت و شیطانی و
دو سوراخ نفسش چون اژدهای هفت سر
که هر آن می پندارم بر چشمانم فرود خواهند آمد
و کورم خواهند کرد با تیزی و آتش
اما کی توان چنین شکستن داشته است
همچو سنجاب و موش؟
که می ترسد از خرگوش؟
و آن به کنار
کدام احمقانه تر است؟
گل سنگی را چه سود به هر دلیل و وسیله
چه سنگین و یک پارچه
چه از هم سنگین گسسته و چال؟
و آنان که خود را زیبا چون گل می خوانند
بی آنکه تاکنون خاک بلعیده باشند
چه بسا با بی میوه گی شان
هزاران درمان را
تاکنون قتل عام کرده اند.
که می داند راز بقای این دشت را؟
که هر آینه
نه بر درستی و صداقت و یا قوای برتر عقلانی است.
او آموخته است
خود را به قضاوت گل ها نبازد.
او آموخته است
خود را به قضاوت رنگ ها نبازد.
به نمایش ها نبازد.
او آموخته است
خود را به قضاوت هیچ چیز و هیچ کس نبازد
حال که چه محتاج است گاهی به باختن.
این انتقام گویا
حق درخشان اوست
و این حقیقت که به دنبال قاپیدنش نیست
و نمی خواهد بود
اندرون برزخش می کند.
اگر می خواهی بر چشمانش چیره شوی،
سوال مپرس.
زندگی او را توان درک کردن نیست اما
نمی دانی چه زیبا
درک کردن او را می توانی زندگی کنی.
او آموخته است تو را ندزدد و نشکند
آن گونه که خود را آموخته است،
وگر حقیقت سیاه باشد
تو آزرده می شوی
و او نیازمند توست
اما حقیقت راستگو می ماند و
ناچار ساقط شده و لَخت
اگر حتی تا ابدیت
طوطی-دل های مغز عسلی
تنها با انگشت سفید مهارت در لاف زنی عشق
کش بیایند تا نوک پستان هاشان.